Wednesday, April 27, 2011

آزادی اقتصادی در تنگنا

یکی از مهمترین وجه های آزادی، آزادی اقتصادی است. آزادی در مبادله، آزادی کسب ثروت و آزادی در مصرف درآمدی که حاصل کار فرد است از بدیهیات آزادی اقتصادی است. که البته در جوامع مختلف و به درجات مختلف این آزادی ها تهدید و در تنگنا قرار می گیرند. مثلا در رژیم های کمونیستی سابق، ایدولوژی افراطی چپ کمترین آزادی اقتصادی (و دیگر فرمهای آزادی) را برنمی تافت. در کشورهای غربی هم گاه و بیگاه آزادی اقتصادی در معرض خطر قرار می گیرد.

در ایران ما، گر چه مردم به مراتب نسبت به سیستمهای کمونیستی آزادی اقتصادی بیشتری دارند، اما وضعیت با آنچه که باید باشد فاصله بسیار دارد. مقصر اصلی هم، بیش از هر چیز دیگری، خرده دیکتاتورها هستند. اگر فقط به تیتر روزنامه های اخیر نگاه کنید چند نمونه از این خرده دیکتاتورها را پیدا می کنید. مثلا در یکی از تیترهای روزنامه ایران "رئیس اتحادیه مشاوران املاک کشور" گفته است که ": قراردادهای اجاره مسکن 2 ساله شد" یا در تیتر دیگری این مطلب را می خوانید:"معاونت سینمایی قرار داد یک میلیاردی آقای بازیگر را لغو کرد" یکی به این آقایان بگوید که شما به چه حقی در نحوه قرارداد بستن بین دو فرد دخالت می کنید؟ به شما چه ربطی دارد اگر من و فرد دیگر قرارداد یک ماهه اجاره ببندیم یا یک ساله؟ به شما چه ربطی دارد اگر بازیگری قراردادی قراردادی یک میلیادری می بندد؟ اگر مبلغ قراردادشان 999 میلیون تومان بود باز هم دخالت می کردید؟ اگر 900 میلیون تومان بود چه؟ اگر 100 میلیون تومان بود چه؟ کدام قانون به شما اجازه داده است که یک قرارداد را به صرف اینکه شما تشخیص می دهید که رقم آن بالاست فسخ کنید؟ اگر چنین قانونی هم بود آن قانون هم البته خلاف آزادی های فردی و اقتصادی بود.

تهدید و تحدید آزادی اقتصادی به این دو رقم محدود نمی شود. وزارت بازرگانی که قیمت تعیین می کند آزادی اقتصادی را محدود می کند، اصنافی که هزار شرط بر سر راه آغاز به کار یک کاسب کار می گذارند آزادی اقتصادی را محدود می کنند، دولتی که نرخ بهره تعیین می کند آزادی اقتصادی را کم می کند....

مانده تا زمانی که مفهوم آزادی را بفهمیم. مانده تا ارتباط آزادی اقتصادی و میزان اشتغال را بفهمیم.البته این مشکل دیروز و امروز نیست، در همیشه تاریخمان دولتیهای مداخله گر داشته ایم. قدم اول البته در کسب آزادی اقتصادی فهم این آزادی است.
نقل:ح.قندی

Tuesday, April 26, 2011

کاریکاتور


Yurij Kosoboukin - Ukraine
*
عین وقتی که فوتبالیستی توپ را وارد دروازه حریف کرده؛ اینجا اما توپ، گلوله است، دروازه؛ سینه مرد اعدامی
.

Monday, April 25, 2011

من رویایی دارم

امروز زادروز مارتین لوتر کینگ پسر است؛ نماد عدم خشونت در تاریخ ایالات متحده آمریکا و یکی از رهبران جنبش احیای حقوق مدنی سیاهپوستان و اقلیتها در ایالات متحده. در 1955  بدنبال اجرای قانون تفکیک نژادی اتوبوسهای شهر مونتگمری او تحریم این اتوبوسها را پیشنهاد و اجرا کرد که 385 روز به طول کشید.  نتیجه این جنبش لغو تفکیک نژادی در وسائل نقلیه عمومی بود. او فعالیتهای خود را با سازماندهی راهپیماییهای صلح آمیز برای حقوق برابر استخدامی، انتخاباتی، قضایی و سایر موارد تبعیض آمیز گسترش داد و نماد جنبش شد.  این اقدامات باعث تغییر قوانین ایالتی و تصویب قوانین فدرال جدیدی برای مبارزه با تبعیض اجتماعی شدند. موفقیت او در مبارزه مسالمت آمیز برای حقوق برابر اجتماعی و سیاسی برایش  در 35  سالگی  جایزه صلح نوبل را به ارمغان آورد. تا به امروز مارتین لوتر کینگ جوانترین برنده این جایزه است. فداکاری و مبارزه خستگی ناپذیر او سبب شد تا امروز برای بسیاری از مسیحیان آفریقایی تبار جایگاهی پیامبرگونه داشته باشد.

چند خطی از سخنرانی معروفش:

“من رویایی دارم. روزی این ملت بپا خواهد خواست و این واژه ها را خواهد زیست: “ما این  حقیقت را آشکار و ذاتی می دانیم که همه انسانها برابر آفریده شده اند.”

من رویایی دارم. روزی  دره  های [جدایی] وجود نخواهند داشت و هر کوه و تپه ای [که بر سر راه ماست] پست خواهند شد، زمینهای ناهموار هموار و مکانهای دروغ راست خواهند شد. و جلال پروردگار بر همه آشکار خواهد شد.”

…او در 4 آوریل 1968 درشهر ممفیس ترور شد. برنارد شاو احتمالا همان چیزی را درباره مرگ او می گفت که درباره مرگ گاندی، الهام بخش مارتین لوتر کینگ، گفته بود: “این مرگ نشان می دهد که خوب بودن چقدر خطرناک است.”

Sunday, April 24, 2011

بزرگترین وجه تراژیک روشنفکری(استاد مصطفی ملکیان)

ما در واقع دو التزام در زندگی داریم: یکی کشف و اعلام حقیقت، و دیگری کاهش درد و رنج.
یکی اینکه باید به نحوی زندگی کنیم که تا می‌توانیم حقایق بیشتری را بشناسیم و بعد از شناخت، آنها را به دیگران نیز اعلام بکنیم و دیگری هم کاهش درد و رنج. یعنی به نحوی زندگی کنیم که لااقل از زندگی کردن ما درد و رنج دیگران افزوده نشود بلکه حتی المقدور کاسته هم بشود. یعنی، من جوری زندگی کنم که وقتی از دنیا می‌روم بگویند آمدن این آدم به دنیا ذره‌ای از درد و رنج جهان کم کرد.
این دو، وظیفه‌ی هر انسان شریفی است. اما بعضی وقت‌ها این دو خواست با هم تعارض پیدا می‌کنند. یعنی، ممکن است حقیقتی را کشف کنم که اگر آن را به گوش شما برسانم درد و رنج شما افزایش یابد. و از آن طرف، ممکن است درد و رنجی وجود داشته باشد که من بخواهم آن را کاهش دهم، ولی فقط به قیمت کتمان یک حقیقت بتوانم چنین کنم. به نظر من بزرگترین وجه تراژیک روشنفکری همین است.
وقتی یک روشنفکر، که دغدغه‌اش کاستن درد و رنج مردم است، با حقیقتی مواجه می‌شود که اگر آن را به اطلاع مردم برساند درد و رنجشان افزایش پیدا می‌کند، چه باید بکند؟ و همین طور است اگر بخواهد درد و رنج خاصی را از مردم بکاهد ولی لازمه‌اش مخفی نگه داشتن حقیقتی باشد. جواب خود من این است که کشف حقیقت و اعلامش مقدم است.
انسانها باید خودشان را با حقیقت سازگار کنند؛ من چه کنم که کسانی نابالغ هستند! وقتی بچه‌ی من نابالغ است من نباید تا آخر عمر به عدم بلوغش تن بدهم. بالاخره باید یک وقتی او را از جهالت کودکی نجات بدهم. او در مرز بلوغ و عدم بلوغش چیزهایی را می‌فهمد که رنجش را افزایش می‌دهد، ولی چاره‌ای جز این نیست و او بالاخره باید به بلوغ برسد.
 *مصطفی ملکیان، سنت و سکولاریسم، ص  295تا ص297؛ برای تفصیل بیشتر به کتاب راهی به رهایی، ص 9 تا 23  مراجعه کنید

Friday, April 22, 2011

شجاعت در گرانیست به هرکس ندهند


همه ی ما گرفتار ترس هایی هستیم، انواع و اقسام و ریز یا درشت؛ چون در دنیایی زندگی می کنیم که شرایط زندگی مرتب در حال تغییر است و مواجهه با این تغییرات، موجب استرس می شود. خواسته یا ناخواسته، خودمان را مرتب در معرض تهدیدها و آسیب های متعددی می بینیم، فرق هم نمی کند که چه کسی یا در چه مقامی باشیم و بدتر از همه، در چه مرحله ای از زندگی مون قرار داشته باشیم! به نظر می رسد دستیابی به ثبات و امنیت در زندگی، به اموری دست نیافتنی تبدیل شده، با این حال گاهی ذکر یک نکته می تواند دیدگاه یا منظر ما را عوض کند و به ما در مقابله با اینگونه ترس ها یاری برساند.
در این لینک از "سایت خانه" در مقابل این سوال که «من از چه چيزهايي مي‌ترسم؟» نوشته: "به‌ياد داشته باشيد كه تمام انسان‌ها از چيزي مي‌ترسند. كاملا طبيعي است كه درباره امنيت جسمي، احساسي و مالي خود و كساني كه دوست‌شان داريد نگران باشيد. فرد شجاع كسي نيست كه اصلا نترسد. همانطور كه مارك تواين گفته: «شجاعت، مقاومت در برابر ترس و تسلط بر آن است نه فقدان ترس.» دیگه این که:
"براي ايجاد آن شجاعتي كه ما را قادر مي‌سازد با افت‌و‌خيزهاي
اجتناب‌ناپذير زندگي مقابله كنيم ضروري است دائما با
ترس‌هايمان روبه‌رو شده و بر آنها غلبه كنيم. اين يك فرآيند
مداوم است. تصور نكنيد زماني مي‌رسد كه ديگر هيچ هراسي
نخواهيد داشت"
پ.ن. خطاب به دوست عزیز! خودمونیم! گاهی هم این توصیه های روان شناختی "فست فودی" خوب کارساز می شوند :)

Wednesday, April 20, 2011

چند سال دیگر باقیست؟


فرض کنیم عمر متوسط در یک کشور 70 سال باشد. خانم الف الان 65 سال دارد. به صورت آماری انتظار می‌رود وی چند سال دیگر عمر کند؟
پاسخ این سوال برای بسیاری از موسسات خصوصی و دولتی یک عدد کلیدی است. صندوق‌های بازنشستگی، شرکت‌های بیمه، شرکت‌های خدمات پرداخت سالیانه (Annuity)، مراکز بهداشتی، مراکز حمایت و نگهداری از سال‌مندان و.. باید این عدد را بدانند تا بتوانند تخمین بزنند که به طور متوسط چند سال باید به خانم الف خدمات ارائه کنند و هزینه یا منابع مورد نیاز آن چه میزان است.
جواب چیست؟ پنج سال؟ کم‌تر از پنج‌ سال؟‌ بیش‌تر از پنج سال؟
در نگاه اول ممکن است بگوییم پنج سال ولی جواب بیش از پنج از سال است. در واقع گاهی خیلی بیش‌تر از پنج سال! دلیلش هم ساده است. عمر متوسط حاصل متوسط‌گیری ازعمر همه افراد یک کشور است. لذا مرگ و میر نوزادان، مرگ در اثر تصادف و حوادث کار، سکته قلبی در جوانی، مرگ هنگام زایمان، تلفات جنگ و ... همه در این متوسط حضور دارند. برای یک نوزاد مقدار مورد انتظار سال‌های باقی مانده همان 70 سال است ولی اگر کسی به سن 65 برسد باید "میانگین شرطی" طول عمر وی را حساب کنیم که متناسب با دلایل سازنده عمر متوسط در کشور می‌تواند گاهی خیلی بیش‌تر از عمر متوسط باشد. در کشوری که مرگ و میر کودکان و جوانان در آن نادر است عمر متوسط و عمر متوسط مشروط به هم نزدیک‌تر می‌شود چون اکثر مرگ‌ها در اثر پیری است. ولی اگر مرگ در جوانی عدد قابل توجهی باشد (که متاسفانه برای کشور ما هنوز همین طور است)، افراد مسن‌تر بیش‌تر از عمر متوسط زندگی می‌کنند. ضمن این‌که اگر رسیدن به یک سنی نشان‌گر وجود ژن‌ها یا عادت زندگی یا بنیه و .. قوی‌تر برای بقاء باشد خودش احتمال شرطی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. این استدلال البته در جوامع سنتی بیش‌تر صادق است تا جوامع مدرن که امکانات پزشکی تا حدی این موضوع را جبران می‌کنند.
پس اگر مثلا مادربزرگی دارید که به اندازه سن متوسط کشور عمر کرده است ان‌شاا... سال‌های سال دیگر زندگی خواهد کرد. این موضوع جدا از کیفیت زندگی در پیری در کشور ما است که بخشی از آن - که به فعالیت مستقل و بیرون از خانه خود افراد مسن برمی‌گردد - در قیاس با کشورهایی که امکانات حمل و نقل و مشارکت شهری و مددکاری و بهداشتی و... برای پیرها (و البته معلولین و خانم‌های باردار و...) دارند فاجعه‌بار است و بحث دیگری می‌طلبد.

Tuesday, April 19, 2011

کاریکاتور



جای کسی خالیست؛ شاید جای پدر در کنار مادر و فرزند؛ کسی مرده و نیست؛ شاید پدر مُرده و نیست  ... اما به کفش های پسرک نگاه کنید!
*
این کاریکاتور جایزه اول هجدمین دوره مسابقه Euro- Kartoenale Kruishoutem را با موضوع "کفش" از آن خود کرده؛ کاری زیبا از:
Allassandro Gatto / Italy

Monday, April 18, 2011

ضرورت ادغام وزارت صنایع و بازرگانی

چند سال قبل در یک سرمقاله روزنامه ضرورت انجام اینکار را خوانده بودم! خوشبختانه اینکار بالاخره انجام شد. وزارت بازرگانی سازمانی بود مبنتی بر ذهنیت کنترل قیمت ها و تجارت خارجی دولتی و تداخل زیادی با وزارت صنایع و وزارت کشاورزی داشت. لازم بود این سازمان با تحول دیدگاه ها تحول یابد. اینک باید دید که سیاست های تجاری مرتبط با بخش های غیرصنعتی را چگونه محول می کنند یا این گره در این بخش ها باز باقی خواهد ماند!

Friday, April 15, 2011

این وبلاگ رو چه کسانی می خونن؟!


وقتی آدم می آد پای وبلاگش که یه چیزی بنویسه، خیلی وقت ها برای مخاطب عام می نویسه، صحبت از انگیزه های وبلاگ نویسی را می گذارم برای فرصت دیگری، اما چیزی که برام جالبه و خواهی نخواهی موقع نوشتن آدم رو به فکر می اندازه اینه که اینجا رو چه کسانی می خونن:

یه بخش قابل توجه، کسانی هستند که در جستجوگر گوگل کلمات یا عبارت هایی رو جستجو کرده ن و به اینجا وارد شده ن، کاملاً تصادفی. اما نه، همیشه هم تصادفی نیست، خیلی وقت ها وقتی کلماتی که بر حسب اون وارد شدن رو مرور می کنم، به اسم خودم بر می خورم(mehdikhan) و (mehdinevesht)، یعنی هدف شون همین بوده که سر از اینجا دربیاورند مرسی! :) و گاهی هم خیلی خوب است که این اتفاق 
می افتد!
یه وبلاگ هم در در blogfa پیدا شده با مشخصات اسمی وبلاگ من که هنوز پست و مطلبی نداره، ولی نمی تونم این شباهت رو امری تصادفی قلمداد کنم و هنو نمی دونم قصد اون شخص از این کار چیه؟

یه بخش عمده هم کسانی هستند که به هر حال سابقه آشنایی با این وبلاگ را دارند، مثلاً کسانی که این آدرس در فهرست لینک هاشون ثبت شده، بنابر این می دونن کجا دارن می آن و برای چی. اون وقت این "برای چی" یه وقت هایی خیلی جالب می شه. افرادی هستند که می آن از اخبار روزمره یا یادداشت هایی که حاوی پیامی هست که شاید مفید باشه، شعری که شاید احساس برانگیز باشه، فیلمی که شاید دیدنی باشه، کتاب جدیدی که منتشر شده، پدیده های زندگی شهری، عشق و شادی و دوستی، یا مخاطرات و هشدارها، یا مباحث اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و غیره مطلع بشن. بعضی ها هم هستند که برا ی این که از حال من خبردار بشن میان اینجا سر می زنن، حالا این دسته ممکنه از دوستان من باشن که خب مثل هممون فرصت شون برای سلام و احوالپرسی و تماس تلفنی و دیدار و غیره کمه بنابر این به یه نیم نگاهی به اینجا و گاهی هم به گذاشتن کامنتی یا ارسال پیام ایمیلی که حکایت از حضورشون داشته ، و یادآوری "دوستی" شون، اکتفا می کنن، برخی هم هستن که دوست یا آشنا یا برای من ناآشنا هستند، میان می خونن اما به خود من نمی گن اومدیم و خوندیم، گاهی به این دلیل که اصلاً نمی خوان من بدونم که اومدن و من رو خوندن و از من خبر گرفتن، و هرگز هم- بنا به انواع و اقسام ملاحظات - به من نخواهند گفت، برخی هم هستند که مدتی اینجا رو می خونن، وقتی پاش بیافته به خودم هم می گن که ما اینجا رو می خونیم، بعضی هم هستن که من از طریق دوستان مشترکی می شنوم که اینجا رو می خونن حتی اگر اثری از آثار این خوندن شون مستقیماً به من نرسه، و در آخر، کسانی هم هستند که می آن اینجا رو می خونن اما با بغض می خونن، با کینه، و با دشمنی. به این دسته ی آخر هست که می خوام بگم دیگه نیایین اینجا رو بخونین. اینجا جای اغیار نیست! یه کم تند رفتم؟! اشکالی نداره، این رو به خاطر خودشون می گم. می خوام زیاد اذیت نشن چون وقتی اذیت می شن مستقیم و غیر مستقیم آزار می رسونن... می بینین یه وبلاگ نویسیِ به ظاهر ساده و صمیمی چه ابعاد و پیچیدگی هایی می تونه پیدا کنه؟! تازه من زیاد قضایا رو باز نکردم، بقیه قضایا را خودتون از لابلای خطوط بخونین :)

سلامت باشین، سلامتی نعمته!

ترانه ای از لنگستون هیوز با ترجمه احمد شاملو

این متن یکی از ترانه های لنگستون هیوز با ترجمه ی شاملوئه که به نظرم یه جاهاییش شاهکار ترجمه است و یه جاهاییش هم احتیاج به ویرایش حسابی داره. شاید هم اگه خود شاملو الان زنده بود و می خواست دوباره این رو ترجمه کنه تغییر می داد و سکته های شعر رو می گرفت و کمی هم به متن اصلی پایبند تر می موند. مثلا اون «کدوحلوایی» و خط آخر که کاملا یه چیز دیگه ترجمه شده
اما ترجمه دو سه بند اول شعر عالیه
مقایسه کنید خودتون:
The Ballad Of The Landlord
ترانه صابخونه
Landlord, landlord,
My roof has sprung a leak.
Don't you 'member I told you about it
Way last week?
صابخونه٫ صابخونه
سقف چیکه می کنه٫
اگه یادت باشه هفته پیشم
اینو بهت گفتم.
Landlord, landlord,
These steps is broken down.
When you come up yourself
It's a wonder you don't fall down.
صابخونه٫ صابخونه
این پله ها دخلشون در اومده٫
تعجبه که چطور خودت
وقتی ازشون میری بالا کله پا نمیشی!
Ten Bucks you say I owe you?
Ten Bucks you say is due?
Well, that's Ten Bucks more'n I'l pay you
Till you fix this house up new.
ده دلار از پیش بت بدهکارم و
موعد پرداخت ده دلار دیگه‌م رسیده؟
خب٫ پس بدون و آگاه باش که پول بی پول
مگه این که اول اوضاع خونه رو رو به راه کنی!
What? You gonna get eviction orders?
You gonna cut off my heat?
You gonna take my furniture and
Throw it in the street?
چی؟ حکم تخلیه می گیری؟
آب و برق رو قطع می کنی؟
اثاثمو می ریزی تو خیابون؟
Um-huh! You talking high and mighty.
Talk on-till you get through.
You ain't gonna be able to say a word
If I land my fist on you.
هوم! گنده تر از گاله ات فرمایشات می کنی٫ حریف!
بگو تا دخلتو بیارم!
یه مشت که تو اون کدو حلواییت کوبیدم
نطقت کور کور می شه
Police! Police!
Come and get this man!
He's trying to ruin the government
And overturn the land!
- پلیس! پلیس!
این مرتیکه رو بگیرین!
می خواد دولتو ساقط کنه!
می خواد مملکتو بریزه به هم!
Copper's whistle!
Patrol bell!
Arrest.
سوت آجان
آژیر ماشین گشتی
توقیف
Precinct Station.
Iron cell.
Headlines in press:
Man Threatens landlord
Tenant Held Bail
Judge GIives Negro 90 Days In County Jail!
کلانتری محل
سلول آهنین
و عنوان مطالب روزنامه ها:
مردی صاحبخانه اش را تهدید به مرگ کرد.

معرفی کتاب: سورِ بُز، رمانی از بارگاس سویا

سورِ بُز، رمانی از بارگاس سویا ست که حکایتش پایان سورِ بز است، پایان سورِ دکتر رافائل لئونیداس تروخیو مولینا، پدر ملت، ژنرالیسیمو، دیکتاتور بزرگ دومینیکن که حکومت را به مدت 31 سال بین سالهای 1930 تا 1961 در اختیار خود داشت.

رمانی که در سال 2000 نوشته، در 2001 به انگلیسی ترجمه و در سال 1388 چهارمین چاپش با ترجمه ای خوب و روان از عبدالله کوثری توسط انتشارات علم منتشر شده است.

ساختار رمان فصل بندی شده و در کل شامل 24 فصل می شود. غالب رمان از زبان دانای کل روایت می شود و داستان ترکیبی از واقعیت و خیال نویسنده است. بارگاس یوسا خط اصلی روایت در این رمان دیکتاتوری ( ژانری است ادبی در ادبیات آمریکای لاتین، که “آقای رییس جمهور” ِ آستوریاس و “پاییز پدرسالار” ِ مارکز نیز از آن جمله اند) را بر مبنای خیال می گذارد و واقعیت های تاریخی را کم و بیش بر آن سوار می کند.

داستان با بازگشت اورانیا، تک دختر رییس مجلس تروخیو، آگوستین کابرال، ملقب به عقل کل ( آنگونه که پدرملت عادت داشت تا برای همه نام و لقبی انتخاب کند و حتی الامکان تحقیرآمیز و آنها نیز کماکان مجیزش را بگویند) به سانتودومینگو ( پایتخت دومینیکن) آغاز می شود. بازگشتی پس از 35 سال، زمانی که کودک نوجوان بوده به آمریکا رفته، درس خوانده، هاروارد رفته، اما پول ادامه تحصیل بیشتر نداشته، فارغ التحصیل شده، وکیل بانک جهانی شده و حالا برای خودش کیا بیایی دارد. زنی 49 ساله که بنا به گفته یوسا ظاهری جذاب دارد.

کتاب دارای 3 خط داستانی است، اولی اورانیا، دومی تروخیو و سومی افرادی که در جاده منتظر تروخیو هستند تا او را ترور کنند و هریک به ترتیب پشت سر هم تکرار می شود. این روند در جایی از داستان متوقف می شود و روایت اورانیا چند فصلی به تعویق می افتد.

اورانیا برگشته تا با پدرش تسویه حساب کند، کابرال در اواخر دوران تروخیو مورد غضب رییس قرار می گیرد و به هر دری می زند جوابی از دلیل خشم ژنرالیسیمو نمی فهمد و هیچ کس نیست به او کمکی کند، مگر کمک و پیشنهاد مانوئل آلفونسو، که موجب تنفر دخترش از او می شود. اورانیا در 14 سالگی پدر را ترک کرده و تمام این مدت حتی 1 بار جواب نامه هایش را نداده، حال آنکه چندسالی است خرج نگهداری پدر و پرستارش را می دهد. حال اورانیا برگشته اما هیچ چیز این سالها از یادش نرفته.”حافظه” در کنار فساد سیاسی، یکی از تم های داستان است که با اورانیا در داستان پیگیری می شود. کابرال در آن روزهای ناامیدی، زمانی که می دید پس از 30 سال خدمت صادقانه و چاکرانه مورد خشم رییس قرار گرفته، حساب های بانکی اش مسدود شده، از ریاست مجلس برکنار شده و رییس، حتی جواب نامه هایش را نمیدهد، اویی که لقب عقل کل کابینه ی تروخیو را یدک می کشید و هرگز از رییس دور نشده بود، با همفکری پاانداز تروخیو، آلفونسو، تنها دخترش، ارونیا را تقدیم پدرملت می کند تا رییس شبی را در کاخ ماهوگانی، با دختر باکره اش سر کند، باکره گی از او گرفته و درس لذت به او دهد، بلکه تحفه ی قابل دارِ عقل کل، دل رییس را به رحم آورده عنایتی به سگ تیپا خورده ی کابینه کند.

تروخیوتروخیو همیشه 4 صبح از خواب برمی خیزد و 5 صبح اولین جلسه اش را با رییس سازمان اطلاعات، بی رحم ترین قاتل دستگاه و از مقربین درگاه برگزار می کند، کسی که هرچند درجات نظامی را طی نکرده و یک شبه با فرمان تروخیو سرهنگ جانی تروخیو آبس گارسیا شده، با این حال آنقدر ویژگی های مسندی که بر آن نشسته را شایسته دارد، که تروخیو خیالش از بابت او راحت است، خیالی که کمتر پیش می آید آسوده باشد، چرا که خانواده اش که در ارزشهای زندگی از همه به اون نزدیکترند، یکی بیش از دیگری اوباش و بی کفایت و مفت خورند. رامفیسی که قرار است بزرگی کند و بعد از پدر بر صندلی او تکیه کند، 30 سال زحمت او را ادامه دهد و عزت و شادی و آبادانی بیشتر برای مردم سرزمین خود بیاورد، فردی وحشی و بی عرضه است که از فرط عرق خوری و وحشی گری 2-3 باری در بیمارستان به هوای بیمار روانی بستری اش کرده اند، مبادا گندهایش یقه ی پدر بگیرد. دائم در سفر است و همچون مادرش یک ریز از خزانه می خورد، پسو را دلار می کند و دلارها را در اروپا خرج می کند. دلارهای کشوری که ایالات متحده هم به بهانه ی ضد کمونیست بودنش دیگر هوایش را ندارد و تحریم های اقتصادی رشد و توسعه که متوقف کرده، صنعت و کشاورزی را نیز فلج کرده است.

دیگر روایت، داستان کم و بیش تروخیست های دیروز است که امروز نقشه ی ترور ولی نعمت مردم را می کشند، چیزی جز مرگ او برای توسعه ی ممکلت متصور نیستند و مطمئن از اینکه بزرگترین فداکاری را در حق مردم سرزمین خود خواهند کرد، چرا که فردای انتشار خبر ترور، مردم دسته دسته در خیابانها به جشن و پایکوبی خواهند پرداخت و آنها را سردست خود خواهند گرفت، مجسمه هایی از آنها خواهند ساخت و در میدان ها نصب خواهند کرد و نامشان را بر خیابانهای شهر خواهند گذاشت و تا دومینیکنی برجاست، نام آنها به نیکی یاد خواهد شد. هفت نفر شده اند و در 3 ماشین در جاده ای برای تروخیو کمین کرده اند. آنها در مسیری کمین کرده اند که هوس بازی تروخیو برای سفر به کاخ ماهوگانی و کام جویی از دخترکی که پااندازها برایش تدارک دیده اند و اعتماد به نفس بالای او مبنی بر سفر بدون محافظ، اطمینان موفقیت نقشه را بالا برده. یکی شان نظامی است و یکی صنعت گر، یکی شان سابقه ی خانوادگی اش مهر ضدتروخیست خورده و دیگری تا همین چند وقت پیش در یک قدمی تروخیو قدم می زده و محافظ او در تمامی مراسم بوده. اما در شب سی می 1960، همگی آنها آرزوی مرگ ولی نعمت را دارند. کسی که هنوز نیامده لرزه و اضطراب بر اندام همگی شان انداخته. نقشه هاشان را ماه هاست کشیده اند، از پوپو رومان، رییس ارتش، تا دیگر مقامات ریز و درشت حکومتی در جریان کارشان هستند و بناست تا رومان، پس از عملیات ترور، خونتا (دولتی نظامی-غیرنظامی) تشکیل دهد و مسیر گذار به یک جمهوری واقعی را فراهم کند.

ساختار داستانِ یوسا و نحوه ی روایت درخشان و تقطیع هایی که یادآور فیلم هایی چون “عشق سگی” (amores perros) است ( انگار که حالات مردم آن سرزمین به همین شکل بازگو می شود و بس ) به گونه ای توصیف شده که احوالات انسان های آن دوره، از دولتی ها و نزدیکان تروخیو تا افراد عادی شهر، لایه ها و اقشار مختلف جامعه، را به خوبی و با نگاه دقیق و مستقل برای خواننده توصیف می کند. دولتی ها تا مغز استخوان فاسد شده اند، چیزی غیر از ولی نعمت خود نمی بینند، صلاحی جز صلاح او و دستوراتش نمی فهمند، او با زنانشان هم بستر می شود، دخترانشان را خریدارانه نگاه می کند و باکره ها را جدا می کند، لقب برایشان می گذارد و مسخره شان می کند، اما از دست بوسی و دعا و ثنای ولی نعمت، پدر بزرگ مردم دست برنمی دارند، حتی اگر در دل از او دل خوشی نداشته باشند و در مهمانی ها به جوک هایی که درباره اش می گویند بخنند، اما بعضی شان همین حد از خیانت را هم نمی کنند.

از بهار
حظ تماشائی نچشیدم،
که قفس

باغ را پژمرده می کند

مردم اما حکایتی دیگرند، هرچه میل زیاده خواهی در قدرت نزد ولی نعمتشان زیاد است آنها اخته شده اند، به ضرب و زور دستگاه اطلاعات، رسانه های دولتی و هماهنگ، ستون حرف مردمی که هر روز توسط دستگاه دولت در پرتیراژ ترین روزنامه چاپ می شود و آنچه باید، از قول مردم می گوید و سناریو می بافد. خبرها از بیرون نمی رسد و با بیرون هم تماس چندانی ندارند، دائم از دشمنی یانکی ها و هایئیتی ها در هراسند، مبادا دوباره به دام استعمار و بندگی خارجی ها بیفتند، پس ژنرالیسیمو را دو دستی چسبیده اند. آنها “مرعوب” تروخیو شده اند و بهترین نمونه ی این ویژگی پوپو رومان است. آمادیتو، دلاماسا، ایمبرت و همه ی آنهایی که یک ساعت و ربع در جاده انتظار کشیدند تا شورلت تروخیو سر برسد و او را گلوله باران کنند، کار خودشان را کردند. در شبی تاریک و آرام ولی نعمت مردم را که نگاهش لرزه بر اندام هرکس در کل کشور می انداخت سوراخ سوراخ کردند، اما رومان جا زد. نه تنها کودتا نکرد، نه تنها جانی آبس را دستگیر نکرد، نه تنها به فرماندهانی که در چندین ماه گذشته گزینش کرده بود و نزدیک خودش آورده بودشان دستور حمله به خانواده ی تروخیو و دستگاه های دیگر را نداد، بلکه هراسان و بهت زده این سو و آن سو رفت، دری وری گفت و به همدردی با همسر و مادر و فرزندان رییس در آمد و در روز خاکسپاری در صف اول سوگواران ایستاد. با این حال تکه تکه های وجودش آنقدر فاسد شده بود که به دام دستگاه اطلاعات افتاد و تا خورد شکنجه شد.

جلد اصلی رماناورانیا به کاخ ماهوگانی می رود و تروخیو که همه مردم دومینیکن باید بابت زحماتی که برای این ملت فقیر و آواره و استعمار شده کشیده از او متشکر باشند به میزبانی دخترک می پردازد، اما سرطان پروستاتش بر بالای بستر کار دستش می دهد، خودش جلد اصلی رمان که با توجه به رابطه تروخیو و بعدا بالاگر با کلیسا به مراتب طرح بهتری است

را خیس می کند، راست نمی کند و نمی تواند با اورانیا  بخوابد، با دست و از روی خشم بکارت دخترک وحشت زده و لال شده از ترس را از بین می برد و زار زار گریه می کند. که قوای جنسی اش که رفته باشد، معلوم است حکومتش مستدام نخواهد بود. اورانیا باز از ترسِ جان بر خود می پیچد که هیچ کس تا به حال گریه ی تروخیو را ندیده، ولی نعتمی که حتی در روزهای آفتابی و سوزان دومینیکن یونیفرم پوشیده عرق هم نمی کند و روزی بالغ بر 18 ساعت علی رغم 70 سال سن کار می کند.

یوسا با قرار دادن ستون اصلی روایت خود بر محور خانواده ی کابرال یا به عبارت بهتر اورانیا، اصلی ترین تم کتاب را آنگونه که اکثر منتقدین اعتقاد دارند بر پایه ی ماچیسمو (Machismo) بنا می کند که حالت برجسته و بیش از اندازه ی مردانگی است و از حس مفرط مرد بودن تا مرد پرستی را شامل می شود. از بارزترین ویژگی های آن یکی رفتار تهاجمی و دیگری زیاده خواهی و میل بیش از حد به سکس یا همان Hyper-sexuality است که اولی در نظم و انضباط دقیق و روتین تروخیو که برای خودش و حکومتش می پسندید تجلی یافته و دیگری از نزدیکی مدام با زنها، ازهمسران کابینه اش تا خوشگلک های کاخ ماهوگانی.

- رمان با اورانیا شروع و با او تمام می شود.

- در فصل اول تروخیو دائما از واقعه ای که با آن “جنده ی مردنی” (منظوراورانیاست) داشته ناراحت است و دائم از خود می پرسد که آیا باید می کشتش یا نه؟

- در طی داستان هربار به ارضای جنسی خود می اندیشد، شادمان می شود و مدیریت امور مملکتی را ساده می انگارد و وای از آن زمانی که لکه ی ادرار ناخودآگاه بر جلوی شلوارش ظاهر شود، مثانه اش را نمی تواند با ضرب و زور وزیر اطلاعات و دستگاه ها مرعوب کند. او کار خودش را می کند و تروخیو را به آخر می رساند.

- تروخیو در راه کاخ ماهوگانی، مکانی که برای جلسات فوق سری و عشق بازی با دختران است، ترور می شود.

- بعد از ترور و مرگ او، بالاگر، رییس جمهور نمایشی آن روزها، و تنها کسی که تروخیو درباره ی قدرت جنسی اش شک می کند قدرت را در دست می گیرد.

نمونه های فوق شواهدی بر حضور تم ماچیسمو و البته برتری Hyper-sexuality بر رفتار تهاجمی در دیکتاتور دومینیکن است. که بسیاری از منتقدین معتقدند ویژگی مرسومی در دیکتاتورهای آمریکای لاتین بوده و البته در ادبیات مرتبط به آنها بازتاب گسترده ای دارد.

اورانیا در پایان داستان نماینده ی نسلی است که در آن دوران کودک بوده اند. 35 سال بعد از ترور دیکتاتور، دیگر نشانی از قاتلین او نیست، که همان زمان هم مردم چندتایی شان را لو دادند و برای قتل ولی نعمتشان زاری کردند و ساعت ها زیر آفتاب داغ برای دیدن تابوتش صف کشیدند. 35 سال بعد اورانیا با حافظه ای قوی آمده تا از پدر معلولش انتقام بگیرد، اما حافظه ای برای پدر ( پدر هم پدر واقعی است و هم نماینده ی نسل قبل، خدمتگذاران دیکتاتور) نمانده، پس داستانش را برای عمه و دخترهاش تعریف می کند. اورانیا نماینده ی افسردگی جوانانی است که در دوران دیکتاتور کودک بودند، اما روان ضربه های( تروما ) قالب های پدربنیادِ تروخیستی هنوز آثارش بر آنها باقی است.

جمهوری دومینیکن، امروزه حدود 10 میلیون جمعیت دارد، به لحاظ تولید ناخالص داخلی در رتبه 74 امین کشور و شاخص توسعه منابع انسانی در رتبه ی 88 ام جهان قرار گرفته و دموکراسی نسبتا خوبی با نمره 6.2 (که ردیف بالای لیستش نروژ با 9.8 باشد) دارد. اینها دیگر در شاهکار ارزشمند یوسا نیست. اینها امروز حال مردمی است که یوسا قطعه ای از احوالشان را با جذابیت تمام برای ما در سور ِ بز تعریف می کند. 
نقل: ک. معتمدی

Thursday, April 14, 2011

لطیفه ای در رابطه با تجارت آزاد


لطیفه اسکاتلندی جالبی هست که حدس می زنم نسخه های متفاوتی در سراسر جهان داشته باشد که می گوید: اگر یک اسکاتلندی به انگلیس برود هم هوش متوسط انگلیس بالا می رود هم هوش متوسط در اسکاتلند. حدس بزنید که چگونه چنین چیزی ممکن است. (این نکته را هم بگویم که من با هیچ ملتی خصومت ندارم، با انگلیسی ها البته ما همیشه کمی خرده حساب داشته ایم:)).
دلیلش این است که استکاتلندیها فرض می کنند که اسکاتلندی که به انگلستان برود باید واقعا احمق باشد. همین هوش متوسط در اسکاتلند را افزایش خواهد داد. فرض دوم این است که حتی این اسکاتلندی احمق هوشی بیشتر از هوش متوسط انگلیسی ها دارد که باعث افزایش هوش در انگلستان می شود.

برون سپاری (یا همان outsourcing) هم به همین ترتیب می تواند به دو کشور کمک کند. دلیل اینکه مثلا دیگر در امریکا پیراهن تولید نمی شود این است که تولید پیراهن در امریکا با سطح دستمزدهای موجود در اینجا اصلا صرف نمی کند. (تولید پیراهن می شود آن فرد احمق اسکاتلندی) اما همین تولید پیراهن، اگر به ویتنام برود، حقوق بسیار بهتری به کارگری می پردازد که مجبور بوده در مزرعه ای کوچک در ویتنام شلغم بکارد. آن شلغم کاری می شود متوسط هوش در انگلستان. با خروج صنعت تولید پیراهن از امریکا و رفتن آن به ویتنام، هم بهره وری (و در نهایت مزد) در امریکا زیاد می شود و هم بهره وری و مزد در ویتنام افزایش خواهد یافت.

برون سپاری البته محدود به امریکا و اروپا نمی شود. حتی چین هم مشغول برون سپاری بسیاری از صنایع خود است، که البته برنامه ریزی نشده اما به خاطر ماهیت بازار به هر حال مشاهده می شود. برون سپاری در ایران هم هست که به جای مبارزه بیهوده با آن، باید آن را پذیرفت و از مزایای این جهانی شدن حداکثر استفاده را برد.
نقل: ح.قندی

Tuesday, April 12, 2011

کاریکاتور



با یاد این شعر:
 پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود / بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب /  بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
...
فروغ گفته بود

داستان حذف چهار صفر از پول ملی ایران


بانک مرکزی تصمیم گرفته است که چهار صفر از پول ملی ایران بکاهد که با این کار به گفته رئیس بانک " یک ریال جدید از نظر ارزشی با یک دلار برابر می‌شود". من با حذف صفرها هیچ مشکلی ندارم، که از نظر اقتصادی اهمیت چندانی ندارد. البته بهتر این بود که این کار بعد از کنترل تورم یا بعد از شوک به ارزش ریال انجام می شد. (شوک به ارزش ریال یا همان افزایش ناگهانی قیمت نفت که با وجود تورم در ایران، مانند زلزله ای می ماند که خواهد آمد اما بزرگی و زمانش بستگی به فاکتورهای مختلف مانند قیمت نفت و میزان دارایی ارزی ایران دارد ناگریز است.) مشکل این طرز تفکر است که می خواهد ارزش ریال را با دلار معادل کند. یکی باید به آقای بهمنی بگوید که ای که نان دولت حلالت، حالا که مسئله مهم برابر سازی ارزش ریال با دلار است، چرا پنچ صفر از پول ملی کم نمی کنید که ارزش ریال برابر ده دلار شود؟ مگر شما بخیلید؟ و چرا برابر دلار؟ چرا برابر یورو نباشد؟ ممکن است بگویند که ریال با حذف چهار صفر که معادل یورو نمی شود. یورو تقریبا 15000 ریال است. که البته استدلال مسخره ای است چون دلار هم 11200 ریال است و نه 10000 ریال. دوم اینکه، شاید دلار، با این شرایط کسر بودجه امریکا، بخواهد سقوط کند و به خاک سیاه بنشیند، چرا شما می خواهید سرنوشت "پول ملی" را به دلار بچسبانید؟

توصیه من به بانک مرکزی این است که انرژی خود را صرف مسائل کم اهمیت نکند. اگر می خواهید که صفرها را حذف کنید بکنید ولی انرژی بیش از حد بر روی آن نگذارید. بهتر است انرژی تان را صرف کنترل تورم کنید که بانک مرکزی وظیفه ای جز این نباید داشته باشد.

Monday, April 11, 2011

نمایشگاه کتاب یا نمایشگاه حجاب؟!



پرده‌ی اول: در بخش «درباره‌ی ما» وب‌سایت نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران در مورد این نمایشگاه اینگونه توضیح داده شده است:
نمایشگاه بین المللی کتاب تهران با ۲۳ دوره برگزاری یکی از معتبر‌ترین نمایشگاه‌های بین المللی در سراسر جهان است. حضور بیش از ۲ هزار ناشر داخلی و ۱۷۰۰ ناشر خارجی و بازدید بیش از ۴ میلیون نفر از این نمایشگاه، اعتبار فوق العاده‌ای به آن بخشیده است.
موسسه نمایشگاه‌های فرهنگی ایران به عنوان بازوی اجرایی معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران، نمایشگاه‌های کتاب استانی و نمایشگاه‌های کتاب خارج از کشور در تلاش است تا در بیست و چهارمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بیش از پیش در جهت اعتلای فرهنگ کتاب و کتابخوانی و رضایت مردم فرهنگ دوست کشورمان گام بردارد.

پرده‌ی دوم: بهمن دری، رئیس نمایشگاه کتاب تهران در سخنانی مهمترین اولویت وزارت ارشاد در نمایشگاه سال جاری (۱۳۹۰) را مسئله‌ی حجاب عنوان کرده است:

امسال مسئله حجاب از اولویت‌های ما است و در آیین‌نامه انضباطی ناشران نیز بعنوان یک شاخص مطرح شده و قطعا نظارت و برنامه‌های حمایتی معاونت از ناشران بر این مبنا نیز خواهد بود. ما موظفیم مطالبات مراجع و روحانیون را که مبتنی بر آموزه‌های دینی خود ما نیز هست در این زمینه بر آورده سازیم.

سوال: براساس تعریف نمایشگاه کتاب تهران، مگر نباید مهمترین اولویت این نمایشگاه کتاب باشد نه حجاب؟!

آلبرت اشپیر

اشپیر و هیتلر در حال بررسی طراحی معماری
وقتی تاریخ می خوانی احساس می کنی زمان حال هیچ چیز جدیدی ندارد. مشابه همه آدمها و شخصیتهایش حداقل یکبار در تاریخ بوده اند.  و همیشه کسانی بوده اند که چون خود را برتر از دنیای پیرامونشان می دانسته اند باور داشتند که نقشی در اتفاقات آن ندارند.

یکی از شخصیتهای جالب توجه در تاریخ رایش سوم آلبرت اشپیر، معمار و دوست شخصی هیتلر، هست.اشپیر در دوران جنگ جهانی دوم وزیر تسلیحات آلمان می شود و بخاطر همین در دادگاه جنایات جنگی نورمبرگ محاکمه می شود.  اما در سالهای قبل از جنگ اشپیر بیشتر بعنوان معمار و دوست شخصی هیتلر شناخته می شد. عنوان رسمیش بازرس کل ساختمانهای دولتی رایش بود ولی مسوولیت واقعیش ساختن پایتخت رویایی آدولف هیتلر بود که قرار بود جای پاریس را بعنوان پایتخت فرهنگی اروپا بگیرد.  در تاریخ ثبت شده است. در دادگاه نورمبرگ اشپیر به قضاتش گفت گمان می کنم اگر هیتلر می توانست دوستی داشته باشد آن دوست من بودم.

 نکته جالب درباره این آدم چیست؟ اشپیر بعنوان وزیر تسلیحات و عضو حلقه دوستان هیتلر در ردیف کسانی مثل گورینگ  و گوبلز بود. با اینحال در دادگاه مسوولیت خود را در جنایات جنگی پذیرفت ولی اعلام  کرد که از نسل کشیها و اردوگاههای مرگ بی خبر بوده است. این پذیرفتن مسئولیت و در عین حال گواهی شاهدان باعث شد تا او به حبس و نه به اعدام با طناب دار محکوم شود.  شاهدان تایید کردند که اشپیر واقعا از نسل کشیها بی خبر بوده است و در ماههای آخر جنگ با سیاست زمین سوخته هیتلر مخالفت می کرده است. حتی گفته شد که اشپیر در اجرای این سیاست کارشکنی می کرده است و حتی یکبار کوشیده بود تا هیتلر را به قتل برساند. در این دفاع زیرکانه عنصر اصلی بی خبری بود. اشپیر طوری عمل کرده بود که گویی از سیاستهای هیتلر بی خبر بوده است. با این حال او دوست صمیمی دیکتاتور بود. او مسوولیت جمعی را پذیرفت ولی از زیر بار مسوولیت فردی شانه خالی کرد. دفاع او در سالهای بعد از جنگ به بهانه بسیاری از مردم آلمان تبدیل شد. آنها مسوولیت جمعی داشتند چون آن جنایات اتفاق افتاده بود اما مسوولیت فردی نداشتند چون یک دیکتاتور بدون اطلاع آنها دست به این جنایات زده بود.

در تمام سالهای حکومت هیتلر موقعیت اشپیر  به دوستیش با شخص پیشوا وابسته بود. او فردی تنها در حلقه معاونان و دستیاران هیتلر بود. به همین دلیل او خود را نه هم رده معتادی مانند گورینگ یا فرد هیستریکی مانند گوبلز  بلکه برتر از سایر رهبران نازی می دانست. هنرمند بودن او و اساس دوستیش با هیتلر باعث شده بود که اشپیر بتواند بخودش بقبولاند او مانند سایر رهبران نازی رایش سوم نیست.  او خود را اول یک هنرمند می دانست که تعلقی بدنیای مادی و دعواهای آن نداشت.


اما در دنیای واقعیت او وزیری بود که صدها کارگر اجباری بخاطر کندن تونل برای موشکهایی که می ساخت  جان باختند. معماری بود که نقشه هایش بهانه و تجسم پاکسازی نژادی برلین بود و  هنرمندی بود که شریک رویای ویرانگر ذهن یک دیوانه بود. در دنیای واقعیت او شریک جنایتها و رفیق جانیان بود. آن فاصله فقط در ذهن او وجود  داشت.  شاهکار هنری او خلق این خود فریبی بود.