Sunday, January 29, 2012

ارز ، دلار ، نرخ بهره


فزایش نرخ بهره همراه شد با سقوط قیمت دلار. بحث خیلی خوبی داشتم با یکی از دوستان درباره این اتفاق. او اعتقاد داشت که بازار طلا جایگزین بازار پول نیست و افزایش نرخ بهره تاثیری روی این بازار نخواهد گذاشت. نتیجه ای که من گرفتم این بود که وقتی دراینباره حرف زدم از دید مصرف کننده ای بود که می خواست ارزش داراییهایش را حفظ کند. برای همین تقاضا برای اسکناس ارز خارجی افزایش پیدا می کرد و نرخ مبادله بالا رفت. یک دردسر ما در ایران این است که بازار ریسک نداریم و نمی توانیم بدانیم آیا این تقاضا برای پول است که داریم درباره آن حرف می زنیم یا تقاضا برای کالا.
یک نکته مثبت یا اکسترنالیتی مثبت اتفاقات اخیر همین بحثهاست که باعث می شود مردم ما به یادگیری علم اقتصاد علاقمندتر بشوند . جالب است که با وجود این که می بینیم حوادث اقتصادی تا چه بر حد زندگی روزمره، درآمدمان و پس اندازهایمان تاثیر دارند هنوز بیشتر به شم اقتصادی متکی هستیم تا دانش اقتصادی.

Monday, January 16, 2012

۶۰ ثـــانــیــه بــرای ایــران


جدایی نادر از سیمین جایزه گلدن گلوب را برد.  اصغر فرهادی با پیمان معادی بالای سن رفت و جایزه را گرفت. فیلم اسمش دیگر جدایی نبود “از ایران: جدایی” از ایران همه شنیدند: از ایران . مردم یکصد و شصت و هفت کشور برنامه را بطور مستقیم  می دیدند و در آمریکا تقریبا 15 میلیون نفر آنرا مستقیم تماشا کردند.  و دیدند فیلمی از ایران برنده شد. اصغر فرهادی چه قشنگ گفت “من بجای خانواده ام می خواهم درباره مردمم حرفی بزنم. آنها واقعا مردم صلح  دوستی هستند”.  دقیقه تمام شد و اصغر فرهادی پایین آمد. همین یک دقیقه در این روزها که همه رسانه های آمریکا در حال کوبیدن طبل جنگ هستند و مردم ایران برایشان یعنی صورتهای خشمگین غیر منطقی، روزها تبلیغات منفی را عقب زد تا تصویر واقعی ایران را ارائه کند. “مردم من مردمی واقعا صلح دوست هستند”. این یک دقیقه لحظه ای بود که ایران توانست در صحنه جهانی خودش باشد فارغ از تنگ نظریها و رسانه های هراس آفرین.
اما این یک دقیقه آسان بدست نیامد.
فکر می کنم آندره مالرو در سرنوشت بشر می گوید:   “همه فکر می کنند که نه ماه لازم است تا یک نفر بدنیا بیاید. ولی نه ماه و دو زندگی لازم است تا کسی متولد بشود، رشد کند و به بلوغ برسد و کسی   بشود”. ساعتها و روزها  صرف شد تا این یک دقیقه برای ایران و سینمای ایران بدست آمد.
از دوندگیهای فرهادی برای اخذ مجوز تا هنرمندی هنرمندانی مانند لیلا حاتمی، پیمان معادی و ساره بیات، تا دوندگیهای مجدد برای بخش و روی پرده رفتن تا شرکت در فستیوال برلین، تا منتقدینی که با ستایش از این فیلم حرف زدند تا کسانیکه بقیه را به دیدن فیلم تشویق کردند، تا کسانیکه با جدیت در ایران از این فیلم دفاع کردند تا نماینده سینمای  ایران باشد  و تا همه مردمی که یک جای دلشان آرزوی می کردند این فیلم امشب ببرد. همه و همه اینها این یک دقیقه را ساخت تا اصغر فرهادی روی سن برود و به مردم یکصد و شصت و هفت کشور جهان  بگوید “مردم من مردم صلح دوستی هستند”، تا اسم ایران نه با جنگ که با هنر همراه باشد. تا ما مردم متحدی بنظر بیاییم.
این کم دستاوردی نیست. بخدا این کم کاری نیست و اگر این خدمت به مردم ایران نیست من نمی دانم چه چیزی خدمت است و ما واقعا منظورمان از خدمت چیست. اما می دانم  ما به دقایق اینچنین بیشتری در صحنه جهانی احتیاج داریم. خسته نباشید آقای فرهادی.

Tuesday, January 10, 2012

معرفی کتاب; ما یک سر و گردن از تفنگ‌ها بلندتریم

سؤالاتی هستند که هیچ پاسخی ندارند. زندگی آدم پُر تا پُر این مجهولات است.

با همین مجهولات است که آدم‌ها به همدیگر می‌رسند و بی‌آن‌که پاسخ قانع‌کننده‌ای بگیرند، ول می‌کنند و می‌روند گم و گور می‌شوند. توی هم گم می‌شوند.

آدم تکلیف‌اش با خودش که روشن باشد می‌تواند آن جور که دوست می‌دارد زندگی بکند و گم و گور هم نشود.

اما ظاهراً من تکلیف‌ام با خودم روشن نبود که هی گم می‌شدم. هی اعتماد می‌کردم و هی به بی‌اعتمادی می‌رسیدم.  وقتی کسی ژست می‌گرفت تا مرا با جوابش قانع کند، دلقکِ درونِ خودم را می‌دیدم که ایستاده موعظه‌ام می‌کند.

خودم با چشم‌هایی وغ‌زده و قیافه‌ای مضحک برای خودم سخنرانی می‌کردم و خودم، به نشانه‌ی تایید مثل بُز سر تکان می‌دادم. خودم را می‌بستم به خر کاری بلکه اصل قضایا را فراموش کنم. کمی هم فراموش می‌شد.

پرسش‌ها جایی توی وجودم به خواب می‌رفتند. اندکی خشنود می‌شدم و احساس پیروزی می‌کردم و روحیه‌ی جهان‌پهلوانی‌ام گل می‌کرد. اما به‌فاصله‌ی چشم برهم‌زدنی باز، در قد و قواره‌ی پرسش‌هایی دیگر، محاصره‌ام می‌کردند و به بی‌تابی می‌رسیدم.

ترس، جای کنجکاوی‌هایم را می‌گرفت. دهنم را می‌بستم. خفه‌خون می‌گرفتم.

آرام و قرارم، بادِ هوا شده بود. کم‌خواب شده بودم و گیجی، دست‌و‌پا‌چلفته‌ام کرده بود.

ضروری‌ترین کارهایم را فراموش می‌کردم. می‌خوابیدم اما خوابِ لعنتی به چشم‌هایم نمی‌آمد. زیر چشم‌هام گود می‌افتاد. هاله‌ای سیاه دورشان می‌نشست…


                                  برگرفته از رمان «ما یک سر و گردن از تفنگ‌ها بلندتریم»
                                                              نوشته‌ی آقای شاهرخ تندرو صالح
                                                           نشر ققنوس – چاپ اول – زمستان ۱۳۸۸

Sunday, January 8, 2012

افزایش نرخ دلار و تولید کننده داخلی



همه ما می دانیم دلار به یمن درآمدهای نفتی قیمت پایینی در تهران داشت.  و عملا دولت داشت به واردکنندگان کالا و خدمات سوبسید می داد. ولی نمی دانم چرا نمی توانم فکر کنم که افزایش قیمت دلار در داخل کشور به معنای افزایش صادرات و تقویت تولید کننده داخلی خواهد بود.  آیا بخاطر این است که این افزایش قیمت در نتیجه افزایش ریسک دارد صورت می گیرد و این تغییر ساختاری بر روی تولیدکننده داخلی تاثیر خواهد داشت؟ یا بخاطر اینکه مواد اولیه و قطعات مورد نیاز تولید کننده داخلی هم آنقدر گران خواهد شد که ادامه فعالیت برایش سودآور نخواهد بود؟ اگر نظری دارید لطفا مطرح کنید.

در هر صورت کاهش سهمیه ارزی مسافرتی نشاندهنده این است که دولت دارد یواش یواش می فهمد  باید فرصتهای رانت خواری را ببندد. راستی یک سوال برای موفقیت این سیاستها چرا دولت شرایط بازار را در نظر نمی گیرد؟ مثلا اگر سهمیه ارزی به مسافران می دهد، خوب باید اعلام کند دیگر نمی توانند بلیط را کنسل کنند و یا شرکتهای هواپیمایی ملزم نیستند پول بلیط را به مسافرانی پس بدهند که ارز دریافت کرده اند .