Tuesday, May 10, 2011

گوش بنه عربده را،دست منه بر دهنم


خوابیده است ، سرش را روی شانه چپم گذاشته.آهسته پک میزنم.وبرای اینکه چیزی از دست ندهم کامهای عمیقی میگیرم .نگاهم نمیکند وفرقی برایم ندارد.زیبایی همیشه خواب آور است.چه در یک گالری با تحسین به یک تابلو نگاه کنی ،چه در جاده به چشم اندازها چشم بدوزی،چه هیکل یک ماهی قرمز رادر اتاق خواب ورانداز کنی...زیبایی همیشه با یک لبخند کج تو را به خواب میبرد...

کشورها ناپدید نمیشن،سرجاشون می ایستن،مثل آدما دود نمیشن برن هوا، آدمایی که نه سرجاشونن ،نه سر حرفشون...کشورها همیشه تو یه نقطه ثابت می ایستن...مسیرها همه یک اندازه است...فقط این آدمان که تصمیم میگیرن امروزشون رودر چه مسیری باید طی کنند...

به نامه نوشته شده در کشوی میز نگاه میکنم و به خودم میگویم اگر آن را نوشته ام به این خاطر بوده که فرصت تصمیم گیری به خودم بدهم،بگذار این تصمیم در وجودم گرفته شود.شاید هیچ آدمی هیچ وقت چنین کاری برای بدنش انجام ندهد،اما من باید به تنم احترام بگذارم.شاید لازم است بدون حساب و کتاب پس دادن به آدمها عشق بورزم...نوازش کنم...شاید بدنم فرصت بزرگ شدن پیدا نکند،نبخشد،و مگر عشق چیزی به جز بخشیدن و چشم پوشیدن است؟؟؟

سلام مریخی در ساعات صفرم
کلمه عبور را فراموش کرده ام...و هر شب در ساعت صفر بی رمزورود با یکی شبیه تو حرف میزنم...شاید لازم بود رمزمان چیزی آسان تر بود،قابل لمس تر و واقعیتر،تا هم را میان هیاهوی این همه دست گم نکنیم...

آدما با آدمای دیگه نمیتونن رشد کنن،آدما از آدمایی که دوستشون  دارن فرار میکنن،فقط با فرار کردن از چنگ عشق میتونیم بزرگ بشیم،عشق دست و پای آدم رو میگیره و کوچیکش میکنه...

سرشو آرام به بالش تکیه میدهم.اصرار دارد خودش را به خواب بزند...سخت نمیگیرم.گاهی برای گریز از چیزی لازم است خودمان را فریب دهیم.لازم است چشمانمان را ببندیم و لحظه های مورد علاقه مان را تجسم کنیم،تجسم یک بازی فکری جالبه که به هیچ کس هیچ آسیبی نمی رسونه.میشه وقتی یه عطر رو بو میکنی تو ذهنت عشقبازی کنی...مثل جمع کردن عضلات صورتش،وقتی خودمو رو میز توالت خم کردم تا شیشه عطرمو بردارم...انگار یه فرشته بالهاش رو بی هوا میزدبه صورتش،و اون با اصرار بیشتر چشاشو به هم فشار میده،تا همه چیز رو با یه بوی عطر تجسم کنه...

آدما هم رو گم میکنن ،چون دستای همو نمیگیرن،چون فرصت ها رو از هم میگیرن...چون قبل از اینکه همو دوست داشته باشن همو گم میکنن

یه سوال دارم ازتون
اگه یه روز خدا تموم دنیا رو تاریک کنه طوریکه هیچ کس نتونه هیچ جا رو ببینه...صدا رو هم ازتون بگیره و نتونین حرف بزنین،بعد بهتون بگه حالا بگردین اونایی که دوستشون دارین رو پیدا کنین و بیارین اینجا...شما چی کار میکنین؟آیا نشونه ای غیر از صدا واسه پیدا کردن دارین ؟؟ نشونه ای غیر از دیدن و شناختن دارین؟

نقل: م.طاهری 

No comments: