من در این آینه، دیروز و امروزم را آن قدر زلال میبینم که خودم هم تعجب می کنم.
دیروز دل به صدای پرندهی اهلی نمی بستم. با آدم برفی دوست نمیشدم. حتی با حریفی که میدانستم زمین میخورد، کشتی نمیگرفتم.
دیروز دل به صدای پرندهی اهلی نمی بستم. با آدم برفی دوست نمیشدم. حتی با حریفی که میدانستم زمین میخورد، کشتی نمیگرفتم.
با کسی به مهمانی میرفتم که سوسک توی جیب اش نریخته بود. برگی را له نمیکردم چون کفشم گریه میکرد.
از قارقار کلاغ، جیک جیک گنجشک را میشنیدم. به روزنامهای که صدایم را از لای کلمههایش نمیشنیدم، نخود و کشمش تعارف نمیکردم.
اگر هوا بارانی بود، بیشتر از هر وقت دیگر به تماشای آفتاب مینشستم. اگر خندهام میگرفت، بعضی از خندههایم را به آزمایشگاه میفرستادم. به خانه که برمیگشتم، برای آنچه نمیدانستم «رختخواب» پهن نمیکردم. در عوض، خوابم را به بیداریام سنجاق می کردم….
اما امروز:
با نردبان همسایه به پشتبام میروم. چنان معمع میکنم که گاوها حسودیشان میشود.
گرسنگی را با سس دل ضعفه می خورم. نوشته هایم را قبل از چاپ حتما در ترازوی بقالی وزن میکنم و دوربین عکاسیام را رایگان کرایه میدهم. بعد با افتخار تمام، انگار که بلندگو قورت دادهام، فریاد میکشم: من موبایل دارم؛ پس هستم.
دست آخر برای اینکه باورر کنم هستم؛ مهم تر از آن برای اینکه گمنام نمانم؛ عکسام را در صفحات ترحیم روزنامهها چاپ میکنم….
برگرفته از کتاب «قیصر امینپور در این کتاب قایم شده»
نوشتهی آقای یعقوب حیدری
نشر مروارید – ۱۳۸۹
No comments:
Post a Comment