Saturday, March 5, 2011

خاطرات تابستون تو روزای زمستون



 اول، دبستان که بودم یه تابستونی استخر می‌رفتیم. کلاس شنای آموزشی. قورباغه یادمون می‌داد. مربیمون توی کم‌عمق همه چیزو به ما یاد داد. بعد هممون رو به صف کرد دم عمیق. دونه‌دونه باید می‌پریدیم توی استخر پادوچرخه می‌زدیم بعد هم عرض رو قورباغه می‌رفتیم. تئوری بلد بودم. توی کم‌عمق که اگر می‌دیدم دارم خفه می‌شم، می‌تونستم بایستم و غرق نشم. عمیق کابوس بود. توی صف ایستاده بودیم و لابد یک روزی اواسط مرداد بود. پسرا جلوم یکی یکی می‌پریدند توی عمیق. یک میله‌ای هم دست مربیمون بود. یک حلقه سرش بود، دستت را بهش می‌تونستی بگیری خفه نشی. صف جلوم هی کوتاه‌تر می‌شد و من می‌خواستم بمیرم از وحشت. قلبم که نه تمام تنم تالاپ تالاپ می‌کرد چون قرار بود بمیرم. پریدم. گفت پادوچرخه بزن. یاد گرفته بودیم. از مامانم پرسیده بودم چهار متر چقدره؟ سقف خونمون رو نشونم داده بود، گفته بود از این کمی بلندتر. از فکر اون همه آب تا جای سفتی که می‌شد پام رو بذارم روش، می‌خواستم بمیرم. گفته بودن عمیق چهار متره. کار من این بود که خونه رو پر از آب تجسم کنم و خودم رو که روش شنا می‌کردم. پادوچرخه زدم یه کم. تند و تند پا می‌زدم مبادا خفه شم. بعد سوت زد گفت قورباغه برو. خیلی سوت می‌زد. یک سوت نقره‌ای گردنش بود همیشه. داد می‌زد جمع، باز، بسته. من هم جمع باز بسته می‌زدم. همون‌طوری که توی کم‌عمق تمرین کرده بودیم و لب استخر که می‌خوابوندمون و می‌گفت جمع باز بسته و ما همه جمع باز بسته می‌زدیم. اول که می‌رسیدیم استخر نمی‌ذاشت که بپریم توی آب. لب داغ استخر می‌خوابوندمون ردیف و می‌گفت جمع باز بسته بزنید. گاهی خم می‌شد مچ پامون را می‌گرفت توی دستاش، حرکتمون رو درست می‌کرد. داشتم عرض عمیق رو برای اولین بار در عمرم می‌رفتم. تا نزدیک لبه‌ی استخر رفته بودم. اسم دوستم شهاب بود. یبار توی شلوارش که توی کمدش بود، زنبور رفت و شلوار رو که پوشید، پاش رو نیش زد و تا خونه توی سرویس گریه می‌کرد. شهاب گفته بود که آقا تو رو خدا ما تو عمیق نمیایم. دیدمش نشسته بود لب استخر. اومدم داد بزنم شهاب بیا. آب رفت توی حلق و دماغم. همه چیز خراب شد. شروع کردم دست و پا زدن و جیغ زدن. یهو فکر کردم من خفه شدم و الان است که بمیرم. هی می‌گفت نترس. پادوچرخه بزن. بلدی. ترسیده بودم. آخر اونقدر کولی بازی درآوردم که میله را داد. گرفتمش. کشیدم لب استخر. دستم رو که گرفتم لبه‌ی استخر، زدم زیر گریه. زیر بغل هامو گرفت، کشیدم بالا. نشستم بغل شهاب. گفت داشتی غرق می‌شدی؟ گفتم آره. قشنگ یادمه این مکالمه رو. بعد گفتم میای بریم توی عمیق؟ حالا حتی اسم مربیمون رو هم یادم نمیاد که اولین بار حالیم کرد که چه روی یک متر آب باشم چه بیست متر فرقی نمی‌کنه.  نزدیک بیست سال پیش بود. چرا آدم باید خاطرات واضح از بیست سال پیش داشته باشه؟ شهاب هم بالاخره راضی شد و اومد توی عمیق. آخرای تابستون انگشت اشار‌مون را می‌گرفتیم بالای آب، پادوچرخه می‌زدیم. مربیمون گفته بود با دست دایره بزنید، ما باحال بودیم، با پامون خودمون را نگه می‌داشتیم و دایره نمی‌زدیم با دست. احساس خفنی ما را می‌کشت. بعد هم اونقدر آب می‌رفت توی دماغ و حلقمون که می‌مردیم. ما قهرمان استخر بودیم. ما"وسطِ عمیق" بودیم. برگشتن می‌نشستیم توی سرویس ویفر می‌خوردیم. ویفر موزی. تمام لباسمون می‌شد خرده ویفر. گاهی مامانمون میوه میذاشت تو کوله پشتیمون. توی سرویس یه آلوی داغ یا یه سیب پلاسیده ته کیفمون پیدا می‌شد. ساعت دو سه‌ی ظهر گرمای تابستون بود. روزهای فرد. تمام تابستون.

No comments: